دیوار های مینیمال

Minimal as Reality

۱۲ مطلب با موضوع «مینیمال نویسی» ثبت شده است

میل ناتمام

نمیدونم این میل ناتموم به نوشتن کی از سرم میفته؟ هرجا میرسم دارم چیز مینویسم و ابدا ممکن نیست یک نخ تسبیح پیدا کنی این وسط که این حرفا رو به هم وصل کنه.

همین الان توئیتر خوندم: 

"قدیم این موقع‌ها وقت برداشتن "کد ریزش برگ" و اضافه کردن کد "بارش برف" به قالب وبلاگ بود."

یادم افتاد چقدر این جایی که حالا دیگه اصلا بهش سر نمیزنم برام پر از خاطره است. چقدر شبانه روز رو اینجا بودم و صفحه های کسایی که لینک شده بودن رو دنبال می‌کردم. پس کجا رفت اون همه حس؟ پس کجا رفت اون روز هایی که واقعا دغدغه ها اینقدر جدی نبودن. اصلا انگار هزاران هزار سال گذشته و همممه چیز عوض شده.

یادمه چطور یه روز کامل میتونستم حس خوب داشته باشم. چقدر اونموقع غمگین بودن هم حس و طعم سانتیمانتال و قشنگ تری داشت.

نمیخوام فکر کنم به اینکه این تغییرات به خاطر اینه که من همیشه الکی خوشبین بودم. اگر اینطور باشه خیلی چیزا رو از دست میدم.

 

ترجیح میدم اینطوری فکر کنم که همه چیز قشنگی و عمق خودشو داره و این منم که حواسم بهشون نیست.

 

الان شاید نشستن کنار آتیش و خیره شدن به یه نقطه نامعلوم موقع چایی خودن بتونه فرصت خوبی باشه برام. که فکر کنم. که یکی یکی اون روزهایی که همه چیز خوب بود رو به یاد بیارم.

  • ۰ نظر
    • بچه دهاتی
    • پنجشنبه ۲۰ آذر ۹۹

    حرف هایی که بیرون میزنند

    برای نوشتن قبل از مهارت، فضا، دلیل، آمادگی و .. نیاز شدید هست به حس نتونستن!

    اینکه دیگه نتونی چیزی رو نگه داری و کلمه ها از همه جات بزنن بیرون ...

    واقعا چطور میشه حرفی رو که نمیخوای بزنی از تو دلت بکشی بیرون بخشش کنی رو کاغذ قلم و این صفحه های صفر یک صفر یک ؟

    حرف ها روی هم جمع میشن جمع میشن تا میرسن به جایی که توی هم گره میخورن و تو نمیتونی گره هاشونو باز کنی ، نمیتونی هضمشون کنی .. نمیتونی از کنارشون بگذری و بری.. یه جا بالاخره گیرت میندازن و تا خالیشون نکنی اون نکبت تمومی نداره . گاهی گوشای یه رفیقو میگیری به حرف، گاهی یه نفرو به صورت رندوم انتخاب میکنی برای شنیدن حرف هات و گاهی هم مینویسیشون . حرف ها با کلمه ها و جمله ها بیرون ریخته میشن ولی باز هم من فکر میکنم این کلمه ها نیستن که کار اصلی رو انجام میدن. این خسته شدن تو از نگفتن حرف هاست که باعث میشه حرف ها زده بشن. حرف ها خیلی مهم اند. حرف ها یک تکه از شما هستن که یهو در میرن و میرن و میرن و خیلی هاشون دیگه برنمیگردن.

    تیکه های رفته تون رو بذارین یه جا بمونن، یه موقعی برگردین سراغشون و با تکه هایی از خودتون ملاقات کنین، تکه هایی از خود قبلیتون ، خودتون؟ چی میگم من ؟

  • ۲ نظر
    • بچه دهاتی
    • دوشنبه ۶ آبان ۹۸

    طوفان ذهنی

    چند وقت است که مدام به این فکر میکنم که بالاخره چه‌کار که بکنم بهتر است؟
    به دنبال یک ایده باشم برای راه اندازی یک استارت آپ ؟
    پروژهایی که از مدت ها پیش روی دستم مونده و هنوز تموم نشده رو تموم کنم ؟
    برم سراغ کسب مهارت جدید؟
    مهارت هایی که دارم رو ارتقا بدم؟
    ساعت کاریم رو بیشتر کنم؟
    به شغل های دیگه و پیشنهادات دیگران فکر کنم یا تمرکز کنم روی شغل فعلی و اصلیم؟
    اصلا ول کنم برم کتاب بخونم ؟
    همشو باهم انجام بدم؟


    این همه سوال و بسیاری دیگه که ننوشتم هر روز توی ذهنم تکارا میشن، گاهی به این فکر میفتم که درباره تجربیات شغلیم بنویسم و کم کم همکار هامو پیدا کنم! این کار شاید بتونه به یه گروه آدم کمک کنه تا مهارت هاشون رو ارتقا بدن و در مسیر شغلیشون (منظورم تدریس زبان انگلیسیه) موفق تر باشن، اما خب سوال اساسی اینجاست اصلا کسی هست که دلش بخواد تجربیات منو که تازه کار هم هستم رو بخونه ؟ اصلا چی میتونه این تجربیات رو جذاب کنه ؟میشه چنین چیزی؟ 

    نمیدونم قراره کدوم مسیرو پیش بگیرم ولی خیلی زود باید انتخاب کنم. 
    اگر تجربه یا اطلاعاتی دارین که مرتبطه حتما باهام در میون بذارید. نیاز دارم !
  • ۶ نظر
    • بچه دهاتی
    • يكشنبه ۲۱ بهمن ۹۷

    صدای پامو دوست ندارم

    چند روز پیش سر یکی از کلاس هام (زبان) بحث موسیقی پیش اومد.
    واسه اینکه به حرف بکشمشون باید از همه میخواستم که نظرشونو در مورد موسیقی بدن و سبک مورد علاقشون رو بگن.

    یکیشون گفت من از موسیقی متنفرم. از هرموسیقی بدم میاد.
    هرچی ازش سوال پرسیدم ببینم نظرشو یه جور بهتری میگه یا نه دیدم فایده نداره.
    نمیتونستم همچین چیزی رو باور کنم.
    گفتم تو راه میری صدای پات موسیقی داره، صدای پرنده ه موسیقی داره، لهجه ات یکی از موسیقایی ترین لهجه های یکی از موسیقایی ترین زبان های دنیاست (اصفهانی) و بعد تو میگی از موسیقی تنفر دارم؟ (فاز مذهبی برداشته بود) گفتم خود متن قرآن رو معمولی بخونی موسیقی داره حالا کاری به قرائت های مجلسی و  شاهکار های قرائت قرآن ندارم فقط تو به من بگو مگه میشه آدم باشی و از موسیقی بیزار باشی؟ 
  • ۴ نظر
    • بچه دهاتی
    • يكشنبه ۲ دی ۹۷

    شما هم ببینید

    من برادر کوچک تر شما هستم، برادر کوجک تر شمایی که این متن را حوصله کرده اید تا این زحمت خواندنش را قبول کنید.

    نصیحت این حقیر را گوش کنید و این تکه از اعجاز که براتون اپلود کردم رو گوش بدید.

    با بلند ترین صدای ممکن گوش کنید.





    حجم: 9.11 مگابایت
    توضیحات: اعجاز
  • ۲ نظر
    • بچه دهاتی
    • جمعه ۲۳ آذر ۹۷

    عصبانیت

    همیشه دلم می‌خواست توی زندگی‌ام به جایی برسم که اگر کسی منو تحقیر کرد و دست‌کم گرفت اینقدر نمونه‌های زیادی از کار‌های بزرگی که تونستم انجام بدم تو ذهن‌ام داشته باشم، که بدون بهم ریختن اعصابم یه نگاه به طرف بکنم و یه لبخند بزنم (حتما از سر رضایت از خودم) و بعد کسی که تحقیرم کرده رو ترک کنم و برم پی کار خودم.


    از اونجایی که دیشب یکی از اعضای فامیل منو جلو بقیه تحقیر کرده و مامانم خیلی ناراحت شده که اینطور درمورد پسرش فکر میکنن این بحث برام یادآور شد.

    اما خب وسط نوشتن همین متن سوالی به ذهنم رسید، اصلا چرا ما به اینکه دیگران چه فکری در موردمون میکنن اهمیت میدیم؟

    افرادی که نظرشون در مورد ما به هر شکلی که باشه اصلا فرقی نداره.. ولی ما بازم دلمون میخواد اونا فکر های خوبی در موردمون داشته باشن و فکر کنن ما خیلی خفنیم!

    اصلا چیه قضیه اش؟


    من خیلی خوشحالم که فکرای اون طرف در مورد من همش اشتباهه، خیلی خوشحالم که از بس منو نمی‌شناسه اینقدر منو بی ارزش و ناتوان تصور کرده.. فرض کن فکراش درست بود و من ناراحت میشدم که چرا شخصیت واقعی من به زبون اموده وسط یه جمع ! خیلی خیلی بد میشد..خیلی بد ...

  • ۵ نظر
    • بچه دهاتی
    • چهارشنبه ۲۱ آذر ۹۷

    مغز های گندیده علاقمند به زبان !

    یکی از کلاس هام که اخیرا شروع شده دو جلسه یک ساعت و نیمی پشت سر همه! وقت استراحت وسط کلاس بود، نشسته بودم توی دفتر و داشتم چایی می‌خوردم.

    یکی از شاگردام که یه کت و شلوار گل گلی و براق پوشیده بود اومد جلو و گفت : سلام استاد، من یه هدیه ویژه برای شما دارم.

    گفتم : برای من؟؟ به چه مناسبت ؟ (خیلی هم خوشحال شده بودم و منتظر بودم ببینم چیه!) گفت به مناسبت عیدالزهرا ! من هنوز یه لبخند احمقانه رو لبم بود.

    دست کرد داخل کتش و یه بسته پودر موبر بهم داد! 


    اینو اینجا میگم که بعدش خواهش کنم لطفا این کثافت بازی ها و مغزای خرابتونو دیگه تبلیغ نکنید. واسه خودتون نگه دارید بسه. اصلا شما زبان یاد گرفتن برات خوب نیست، اگه تغییر نکنی هم برای خودت بده زبان، هم برای افرادی که به اون زبان تکلم میکنند. 

    مغز های گندیده علاقمند به زبان !

  • ۶ نظر
    • بچه دهاتی
    • سه شنبه ۶ آذر ۹۷

    عکس یا تصور

    امروز احتمالا آخرین روزیه که توی این خونمون هستیم.
     حدود ده سال توی این خونه زندگی کردیم و همه جاش برام خاطره اس.
     امشب یا فردا شب دیگه قراره توی اتاق جدیدم و خونه جدیدمون زندگی کنم.
     فارغ از این که من همیشه از این تغییرات میترسیدم و سعی میکردم همه چیزای نوستالژیک رو نگه دارم یک مشکل دیگه دارم.
    نمیدونم از این خونه عکس و فیلم بگیرم  و بعد ببینمشون که یادم بیفته؟ یا بذارم تو خاطراتم بمونه و عکس نگیرم از جایی؟ 
    اگه عکس نگیرم احتمالا میتونم تا لحظه ای که میمیرم توی یه فضای فانتزی توی ذهنم بمونم و از تصورات این خونه لذت ببرم.

    خیلی داره دیر میشه واسه پرسیدن این سوال.
    کاش میشد سر درآورد.

  • ۳ نظر
    • بچه دهاتی
    • شنبه ۳ آذر ۹۷

    بی خبر

    من هر سال شب تولدم یه برنامه یک ساله برای خودم مریزم و یه چک لیست خفن آماده میکنم. با تموم شدن اون سال و رسیدن شب تولد بعدیم من باید اون کاغذو پیدا کنم و بخونم و ببینم که چیکار کردم. البته برنامه های شش ماهه و سه ماهه نیز داریم و خیلی هم خوب است.
    چیزی که خیلی خوشحالم میکنه اینه که هنوز یک ماه مونده به تولدم و من خیلی زود تر از این حرفا همه کارایی که باید میکردمو بی نقص انجام دادم و حتی جلو تر هم زدم . چیزی که عجیبه اینه که این یادداشتی که پارسال نوشتم سخت ترین لیست #ماست_دو (Must Do) ای بود که تا حالا نوشتم. نمیدونم چطور اینکارو کردم اما فهمیدم من ظرفیت هایی داشتم که نمیدونستم و ازشون استفاده نمیکردم.
    حالا دیگه ظرفیت های زیادی از خودم سراغ دارم. 
    اگه استفاده نکنم حتما خرم.
    شما هم از ظرفیت هاتون بی خبرین؟
  • ۵ نظر
    • بچه دهاتی
    • جمعه ۲ آذر ۹۷

    ببین چگونه در زیر آب زار میزنم

    سیصد و شصت و پنج روز زمان زیادی است برای نداشتن کسی.

    امشب سالگرد آخرین شبی است که یتیم نبودم.

    سال قبل، صبح روز دوم آذر از خواب که بیدار شدم هزار تا زنگ و پیام از افراد مختلف روی گوشی ام بود.

    اسم ها هیچ ربطی بهم نداشتند. 

    اولین جمله ام بعد از بیدار شدن این بود که به نوید گفتم : ظاهرا اتفاق خوبی نیفتاده .(دست هام میلرزیدند)


    لباس هامو که می‌پوشیدم هنوز کسی چیزی به من نگفته بود اما انگار که همه چیز را فهمیده بودم؛ پیرهن مشکی ام را گذاشتم روی لباس ها و بعد رفتم.

    خانه ما دالان دارد، تا تمام شدن این دالان دو سال پیر شدم.

    در را باز کردم و دومین جمله ام این بود : بابام تموم کرد؟

    ای کاش هیچوقت این سوال را نپرسید که اصلا حال خوبی ندارد. به خصوص وقتی جوابت را نمی‌دهند و مجبوری بلند تر بپرسی.

    این صحنه را دیده بودم. توی بیمارستان پسری دستش را گذاشت روی سرش و با گریه گفت : بابام مُرد، بابام ... مُرد ...

    وقتی افتادند به جان پدرش که برگردد، من توی اتاق بودم، و بابا زیر دستگاه تنفس به زور زمزمه می‌کرد: نگاشون نکن که هول نکنن..

    کلا وقتی کسی نزدیک آدم می‌میرد آدم هول می‌کند. 

    نه مرده ها ترسناکند نه مرگ. اما تمام شدن یک نفر که میلیون ها خاطره پشت چشم هاش (به خصوص چشم های میشی رنگ بابام )دفن کرده وحشتناک ترین صحنه ای است که بار ها با همین چشم هام دیده ام. این ها خاطره گویی نیست، اینها حرف هایی است که یک جایی توی سرم جمع شده اند و من نمیدانم باید چه برنامه ای برایشان بریزم.

    من یک سال است که صبر کرده ام ببینم تمام می‌شود این گُه ترین حال دنیا ؟ حالا یک سال است.. تمام نشد..تمام نمی‌شود.. از دست دادن را نمی‌توان تمام کرد.

    هیچ کس اندازه من سعی نکرده از دست دادن را فراموش کند.

    نشد.

     من آدمی نبودم که اینطور باشم..

    این یک سال برای من یک دالان بود، 

    مثل دالان خانه مان،

    من خیلی پیر شدم ..

    خیلی بیشتر از یک سال ..

  • ۲ نظر
    • بچه دهاتی
    • پنجشنبه ۱ آذر ۹۷