سیصد و شصت و پنج روز زمان زیادی است برای نداشتن کسی.

امشب سالگرد آخرین شبی است که یتیم نبودم.

سال قبل، صبح روز دوم آذر از خواب که بیدار شدم هزار تا زنگ و پیام از افراد مختلف روی گوشی ام بود.

اسم ها هیچ ربطی بهم نداشتند. 

اولین جمله ام بعد از بیدار شدن این بود که به نوید گفتم : ظاهرا اتفاق خوبی نیفتاده .(دست هام میلرزیدند)


لباس هامو که می‌پوشیدم هنوز کسی چیزی به من نگفته بود اما انگار که همه چیز را فهمیده بودم؛ پیرهن مشکی ام را گذاشتم روی لباس ها و بعد رفتم.

خانه ما دالان دارد، تا تمام شدن این دالان دو سال پیر شدم.

در را باز کردم و دومین جمله ام این بود : بابام تموم کرد؟

ای کاش هیچوقت این سوال را نپرسید که اصلا حال خوبی ندارد. به خصوص وقتی جوابت را نمی‌دهند و مجبوری بلند تر بپرسی.

این صحنه را دیده بودم. توی بیمارستان پسری دستش را گذاشت روی سرش و با گریه گفت : بابام مُرد، بابام ... مُرد ...

وقتی افتادند به جان پدرش که برگردد، من توی اتاق بودم، و بابا زیر دستگاه تنفس به زور زمزمه می‌کرد: نگاشون نکن که هول نکنن..

کلا وقتی کسی نزدیک آدم می‌میرد آدم هول می‌کند. 

نه مرده ها ترسناکند نه مرگ. اما تمام شدن یک نفر که میلیون ها خاطره پشت چشم هاش (به خصوص چشم های میشی رنگ بابام )دفن کرده وحشتناک ترین صحنه ای است که بار ها با همین چشم هام دیده ام. این ها خاطره گویی نیست، اینها حرف هایی است که یک جایی توی سرم جمع شده اند و من نمیدانم باید چه برنامه ای برایشان بریزم.

من یک سال است که صبر کرده ام ببینم تمام می‌شود این گُه ترین حال دنیا ؟ حالا یک سال است.. تمام نشد..تمام نمی‌شود.. از دست دادن را نمی‌توان تمام کرد.

هیچ کس اندازه من سعی نکرده از دست دادن را فراموش کند.

نشد.

 من آدمی نبودم که اینطور باشم..

این یک سال برای من یک دالان بود، 

مثل دالان خانه مان،

من خیلی پیر شدم ..

خیلی بیشتر از یک سال ..