نمیدونم این میل ناتموم به نوشتن کی از سرم میفته؟ هرجا میرسم دارم چیز مینویسم و ابدا ممکن نیست یک نخ تسبیح پیدا کنی این وسط که این حرفا رو به هم وصل کنه.
همین الان توئیتر خوندم:
"قدیم این موقعها وقت برداشتن "کد ریزش برگ" و اضافه کردن کد "بارش برف" به قالب وبلاگ بود."
یادم افتاد چقدر این جایی که حالا دیگه اصلا بهش سر نمیزنم برام پر از خاطره است. چقدر شبانه روز رو اینجا بودم و صفحه های کسایی که لینک شده بودن رو دنبال میکردم. پس کجا رفت اون همه حس؟ پس کجا رفت اون روز هایی که واقعا دغدغه ها اینقدر جدی نبودن. اصلا انگار هزاران هزار سال گذشته و همممه چیز عوض شده.
یادمه چطور یه روز کامل میتونستم حس خوب داشته باشم. چقدر اونموقع غمگین بودن هم حس و طعم سانتیمانتال و قشنگ تری داشت.
نمیخوام فکر کنم به اینکه این تغییرات به خاطر اینه که من همیشه الکی خوشبین بودم. اگر اینطور باشه خیلی چیزا رو از دست میدم.
ترجیح میدم اینطوری فکر کنم که همه چیز قشنگی و عمق خودشو داره و این منم که حواسم بهشون نیست.
الان شاید نشستن کنار آتیش و خیره شدن به یه نقطه نامعلوم موقع چایی خودن بتونه فرصت خوبی باشه برام. که فکر کنم. که یکی یکی اون روزهایی که همه چیز خوب بود رو به یاد بیارم.