درود
بخشی از روانپژوهانی که اساس رفتار شناسی اونها بر چرایی و چگونگی کارکرد مغز(با اتکا بر بنیادیترین نیازها و کارکردهای اون) بنا شده تعبیری شبیه رماتیسم به این مشکل منتسب میکنند، رماتیسم مغزی، در واقع این درگیری و یا فکر کردن و مشغول بودن نیست، واقعیت این است که در این حال مغز در بخش ناخودآگاه(بخش غیر ارادی) دست به گارد گرفتن زده!
نتیجه برای هر موجودی حتی تک سلولیها بسیار مهم، عدم دستیابی به نتایج به صورت متعدد سبب میشه موجود زنده احساس ناتوانی غیر واقعی بکنه، ناتوانی تحمیلی، چون در تخمین توانایی خودش که شکی نیست، پس عدم دستیابی به نتیجه امری است مرتبط با مشکلاتی در بیرون از خودش، موجود فکر میکنه داره انرژی(مهمترین موضوع حیات) از اون گرفته میشه آنهم بدون تغذیه(نتیجه) پس از سر هوش و شعور دست به جلوگیری از هدر رفت انرژی میزنه، ارتباط صدها میلیارد دندریت که هر کدوم حامل شناسههایی هستند که ما با دستیابی به اونها میتوانیم فکر کنیم با دنیای تحت اراده ما در مغز برای مدتی(کوتاه یا بلند) قطع میشه، ما دسترسی فقط به اطلاعات کلی و یا بهتر بگم، دسترسی به پلاک هنوز داریم، اما توضیحات محتوای داخل پلاک دیگه در دسترس نیست، پس بخش تحت اراده میان این نامها سرگردان میشه و ما به اشتباه به این سرگردانی میگوییم فکر کردن و یا مشغول بودن فکر!
البته شاید برای تعریف کاملش به بیش از صد صفحه توضیح و یا چند ساعت گفتگو نیاز باشه، همینقدر بگویم که نمیشود با هیچ ماشینی، خصوصا موجود زنده که بسیار سیال است، دورتر از موضوعیت وجودی و ساختاری و مبانی هستی و زندگی اون رفت، زندگی امروزی و سطح و حجم نطرات و توقعات و استراتژیهای ریز و درشت، به اضافه تشریح روز افزون اهدافی که گاه صرفا در حد همان تعریف ابتدایی باقی میماند، و همه اینها به سادگی و سرعت در پیش چشم ما قرار میگیرد، سبب میشود گاه فراموش کنیم که باید چشم و گوش ببندیم و اول همان اهداف ابتدایی و به ظاهر غیر مهم و در واقع بسیار مهم را فتح کنیم و باز به راه خود برویم، هر چند همچنان میخوانیم و میبینیم، این حجم و تکرار آنچنان گاهی ما را از توانمندیهای و اهدافمان دور میکنند و یا در بازنگری آنها سردرگم، که زمان میرود و ما متوجه نیستیم که مغز بجز زمان و انرژی، مهم دیگری برایش تعریف نشده، و صرف این دو اگر به نتیجه نرسد، به لاک خودش فرو میرود و تنهایمان میگذارد.
روزگار به کامتون
درود مجدد
راستش باید پیش از هرچیز بگویم که ما(همه ما ایرانیان در مجموع) منهای تعداد بسیار قلیل و اندک که به سبب تنیدهشدن همه جانبه با لایه پژوهش محض(خارج از مرزهای فیزیکی و فرهنگی ایران) تغییری در آنها حاصل شده از مطلبی بسیار ساده و مهم رنج میبریم، هیچکس، هیچ دبیری، به ما "یادگرفتن" را یاد نداد، بلکه به ما "یادداد"!
بجای اینکه یاد ما بدهند چگونه بفهمیم یک شهر در کدام استان است(چرا باید بفهمیم، چطور باید بفهمیم، چطور باید اطمینان حاصل کنیم) یادمان دادند که حفظ کنیم که فلان شهر در فلان استان است.
پس بجای اینکه جستجو و چرایی جستجو را بیاموزیم و به دنبالش علایقمان را کشف کنیم و از رشد و نمو و پرورش آنها بوسیله همین جستجو لذت ببریم، پیچیدهترین کار فکری را شروع کردیم، حکاکی در حافظه، امری که از اساس دشور و غیر مؤثر است و در هیچ کجای دنیا جایگاه علمی ندارد.
بازی از همینجا پیچیده شده، بازی آموزش و کشف که باید همواره ساده باشد و بنیادیترین مطالب را نشانه رود و با استفاده از بنیادیترین مطالب راه را هموار کند، از همان نقطه نخست پیچیده شد و این پیچیدگی تا ابد با ماست، کلاف سردرگمی که هرگز نخواهیم دانست ابتدا و انتهایش کجاست!
مثال ساده برای این امر برنامه نویسی است، موضوعی که مبنایش ریاضی محض و سپس جبر و به دنبالش روانشناسی بود، از صفر و یک آغاز شد و مبانی ریاضی را با همین دو شرح و بسط داد، ما از کجا واردش شدیم؟ نهایتا از بیسیک، از زبان بیسیک و این حال و روز ماست تا ابد.
دردسرتان ندهم، این داستان مفصل است، خواستم بگویم که حس شما "فیک" نیست، دقیقا واقعیت است، منتها شما تفسیرش را لمس میکنید، تفسیر یعنی تخریب، تفسیر وقتی بکار میآید که مخاطب دسترسی به مفهوم دقیق و لمس آن ندارد و یا توانایی پذیرشش را ندارد، تفسیر بکار میآید تا با انواع سفسطه و مغلطه و حذف و اضافه جعلی و دروغ، واقعیت را به هرشکل، بقبولاند.
واقعیت این است که انسان لااقل در مفهوم گسترده امروزی با شناخت موجود مستقلی بنام مغز بسیار فاصله دارد، موجودی که در غالب ما زندگی میکند، اما هنگام بخطر افتادن حیاتش، حتی دست به تغذیه از اندام حسی حرکتی ما میزند(شاید دلتان نخواهد قبول کنید)
پس از فشار دانشمندان بسیار بر سه رئیس جمهور امریکا، سرآخر اوباما با اختصاص بودجه 100 میلیارد دلاری به چند مؤسسه و در رأس آنها (لندمارک) پذیرفت تا نقشه راه مغز انسان پیاده سازی و بررسی شود، یکی از مواردی که من اطمینان دارد توهم نابودی ایالات متحده بیشتر شوخی دم دستی است تا واقعیت، امری که چینیها و روسها بهتر از هر کسی میدانند.
شناخت مغز کمک خواهد کرد تا درک کنیم که چه حجمی از اطلاعات بنیادین درون آن جای دارد که ما به خواب هم نمیبینیم، اطلاعاتی که سبب میشود شما بیاختیار از تخم مرغ برای روزهایی بیذار باشید، چرا که کبد شما در معرض خطر قرار گرفته، یا به خیار با مقدار زیادی نمک روی آورید، چرا که جذب آهن سقوط کرده، اینکه چرا عاشق کسی میشوید و چرا از او متنفر میشوید و چرا در زمان عاشقی به ظاهر تمام حس شما و تفکر شما معلق میشود(که ابدا نمیشود و اتفاقا بسیار دقیق و ظریف و هشیار عمل میکند، منتها نه در خدمت خود شما و اطرافیان به ظاهر نگران، بلکه در اختیار گردآورنده اطلاعات یعنی مغز)
دوپامین بیجهت بالا و پایین نمیشه، در واقع سعی مغز در برقراری ارتباط با ماست، اما تفسیر این سعی رو به گند کشیده و ناتمامش کرده، کمی نغز فکر کنید به سادگی مشابه این اشتباه فهمیدن را در ارتباطات روزمره میابید، سوءتفاهم دوستان از گفته های یکدیگر که باید با توضیح مکفی زدوده شود ساده ترین آنهاست.
این رشته البته سر دراز دارد
برای من که بیست و چهار سال گذشته تقریبا تمام ساعات به آن پرداختم تازه اول راه است، گاهی پس از پایان یک مقاله و یا پایان یک کار تیمی و اتمام تحقیقات، تصور میکنم مطالب بسیاری ناتمام ماندف جا ماند و باید باز برگردیم و به آنها برسیم.
شاید برایتان جالب باشد بدانید که حساس و دقیقترین طراز موجود روی این کره سهگانه چشم، گوش و مخچه ماست که میتواند لابلای هزاران خط یک مسیر را طراز کرده دنبالش کند.
شاد باشید
درود و شب بخیر
دلم نمیخواهد مزاحم شوم
اما دلم نمیآید بعضی مطالب را نگویم و بروم
حواستان باشد، همیشه حواستان باشد که ما(انسانها) برای فهم و درک و شناخت و ارتباط، چیزی پیشرفتهتر و دقیقتر و کاراتر از زبان نداریم، زبانی که جز بر لغات و مفهوم مجردشان بر چیز دیگری بنا نشده، لغات ابزار دقیق ما هستند، پس عدم کالیبریشن دقیق آنها میتواند همیشه ما را از درک درست و فهم صحیح باز دارد.
اصرار دارم که به این موضوع توجه خاص داشته باشید، متأسفم که بگویم همه ما بیشتر لغاتمان مفهوم مجرد و دقیق در ذهن ما ندارد، چرا که از قعر نادانی و بیهودگی آمده، حتی بسیاری از ما معنای واقعی یک پنجم آنچه میگوییم را نداریم و نمیدانیم و صرفا مفتون ترکیبش شدهایم، میگویی نه؟! از فردا از دل جملات گوینده لغتی بیرون بیاور و معنای مجردش را سؤال کن، این عمق نادانی است، جهل مرکبی که نمیتواند سؤالهای اساسی ما را پاسخ دهد، موضوعی که ما را سوق میدهد به سوی کثرتگرایی، چشممان به حرکت خیل مردم است، دنبالشان میرویم، چون مسؤلیت انتخاب و هدفگیری از ما سلب شده و انرژی کمتری در ظاهر هدر میدهیم. بنبستی که در انتهایش پاسخ تمامی آنچه نمیدانیم را به ریسمان غیر واقعی متافیزیک وصل کرده خود را خلاص میکنیم!
از هر انسان و جامعهای که در آن لغت "تفسیر" کاربرد دارد بگریز، به جامعه و فرهنگی پناه ببر که در آن با "معنا" کار دارند نه با تفسیر، این سفارش همچون امضاء من است، به تمامی دوستانم روی زمین، از هر ملیتی، به هر که بگویی میداند با من برخورد داشتی، از تفسیر فرار کن، تا رشد کنی و بدانی کجایی و کجا میروی، آرامش خواهی داشت، واقعگرا میشوی.
لغات معنای مجرد دارند، تفسیر نمیشوند، هم معنا وجود ندارد، این بزرگترین اشتباه ادبیات ماست، هم معنا وجود ندارد، معانی موازی شاید، آنهم متفاوت در فراگیر بودن و دربر داشتن، اگر پاسخ سؤالی را نیافتی به ناکجاآباد وصلش نکن، یادداشتش کن و با خودت داشته باش، نرسیدن به پاسخ یعنی طرح سؤال ادراک دقیقی نداشته، این یعنی چیزهایی وجود دارد که نمیدانیم و باید بدانیم، نه اینکه حواله کنیم به جهان موازی.
از نظر من آلبرت انیشتین به بشر فقط یک خدمت بزرگ و غیر قابل تکرار کرد، خدمات بزرگ دیگرش میتواند مشابهات داشته باشد، اما این خدمت غیر قابل تکرار بود، انیشتین با تکیه بر علم محض درست زمانی که ثروت و شهرت در انجمنهای پادشاهی پشت نیوتن پنهان شده بود، نشان داد که محاسبه و پاسخ قطعی فراتر از تفسیر است و دانشمند و اندیشمندی که نتواند با علم محض پاسخ یک سؤال را بدهد، قابل ستایش نیست، انیشتین توانست با بزرگترین پارادایم علمی بنای مظهر گونه علم را فرو بریزد، اگر چنین عملی رخ نداده بود صرفه نظر از اینکه امروز ما همچنان با خودروهای ابلهانه حرکت میکردیم و وسیله ارتباطمان تلفن بود، علم و جایگاه علمی بدتر از مراکز مذهبی جایگاه مخرب مقدس پیدا کرده بود و معلوم نبود چه بر سر بشر میآمد.
ندانستن را بخشی قابل درک از زندگی بدان، اما پذیرای ادامهاش نباش، بر مبنای واقعیت جستجو کن نه بر مبنای هیچ "متا ..." یی، چه متافیزیک باشد، چه متا عقل.
شاد و همواره در پیشرفت باشی
میگم شوک زده شدم وقتی دیدم سوالات شما عینا سوالات این روزای منه!!!
امروز برای اولین بار سرچ من در مورد مینیمال نویسی منو به اینجا کشوند.
ضمن آنکه منم خیلی وقته اعتراف کردم یه دختر دهاتی ام
سلام
یکی از دوستان این جمله را نوشت:
اول همان اهداف اولیه را دنبال کنیم و ...
منم مشکل شما را دارم شاید خیلی بیشتر از شما
به این نتیجه رسیدم که باید کار امروز را تمام کنم باید متمرکز شوم تا بتوانم اهدافم را پیدا کنم.
شاید یک هدف ساده مثل خواندن 30 صفحه کتاب یک هدف است که البته هست!! ... و بعد تکرار و تکرار و تکرار تا حد عالی و بعد انتخاب هدف های بعدی و باز تکرار تکرار و تکرار... اما نباید اسیر جبر زمان و یاداوری زمان شویم. باید عاشق تر شویم . سکوت کنیم . ارام تر شویم تا در آرامش مسیر باز شود ...