من برادر کوچک تر شما هستم، برادر کوجک تر شمایی که این متن را حوصله کرده اید تا این زحمت خواندنش را قبول کنید.
نصیحت این حقیر را گوش کنید و این تکه از اعجاز که براتون اپلود کردم رو گوش بدید.
با بلند ترین صدای ممکن گوش کنید.
من برادر کوچک تر شما هستم، برادر کوجک تر شمایی که این متن را حوصله کرده اید تا این زحمت خواندنش را قبول کنید.
نصیحت این حقیر را گوش کنید و این تکه از اعجاز که براتون اپلود کردم رو گوش بدید.
با بلند ترین صدای ممکن گوش کنید.
همیشه دلم میخواست توی زندگیام به جایی برسم که اگر کسی منو تحقیر کرد و دستکم گرفت اینقدر نمونههای زیادی از کارهای بزرگی که تونستم انجام بدم تو ذهنام داشته باشم، که بدون بهم ریختن اعصابم یه نگاه به طرف بکنم و یه لبخند بزنم (حتما از سر رضایت از خودم) و بعد کسی که تحقیرم کرده رو ترک کنم و برم پی کار خودم.
از اونجایی که دیشب یکی از اعضای فامیل منو جلو بقیه تحقیر کرده و مامانم خیلی ناراحت شده که اینطور درمورد پسرش فکر میکنن این بحث برام یادآور شد.
اما خب وسط نوشتن همین متن سوالی به ذهنم رسید، اصلا چرا ما به اینکه دیگران چه فکری در موردمون میکنن اهمیت میدیم؟
افرادی که نظرشون در مورد ما به هر شکلی که باشه اصلا فرقی نداره.. ولی ما بازم دلمون میخواد اونا فکر های خوبی در موردمون داشته باشن و فکر کنن ما خیلی خفنیم!
اصلا چیه قضیه اش؟
من خیلی خوشحالم که فکرای اون طرف در مورد من همش اشتباهه، خیلی خوشحالم که از بس منو نمیشناسه اینقدر منو بی ارزش و ناتوان تصور کرده.. فرض کن فکراش درست بود و من ناراحت میشدم که چرا شخصیت واقعی من به زبون اموده وسط یه جمع ! خیلی خیلی بد میشد..خیلی بد ...
یکی از کلاس هام که اخیرا شروع شده دو جلسه یک ساعت و نیمی پشت سر همه! وقت استراحت وسط کلاس بود، نشسته بودم توی دفتر و داشتم چایی میخوردم.
یکی از شاگردام که یه کت و شلوار گل گلی و براق پوشیده بود اومد جلو و گفت : سلام استاد، من یه هدیه ویژه برای شما دارم.
گفتم : برای من؟؟ به چه مناسبت ؟ (خیلی هم خوشحال شده بودم و منتظر بودم ببینم چیه!) گفت به مناسبت عیدالزهرا ! من هنوز یه لبخند احمقانه رو لبم بود.
دست کرد داخل کتش و یه بسته پودر موبر بهم داد!
اینو اینجا میگم که بعدش خواهش کنم لطفا این کثافت بازی ها و مغزای خرابتونو دیگه تبلیغ نکنید. واسه خودتون نگه دارید بسه. اصلا شما زبان یاد گرفتن برات خوب نیست، اگه تغییر نکنی هم برای خودت بده زبان، هم برای افرادی که به اون زبان تکلم میکنند.
مغز های گندیده علاقمند به زبان !
وقتی کار ندارید صبح زود از خواب بیدار بشید.
زود بیدار شدن یکی از لذت بخش ترین کار هاییه که یه آدم میتونه در طول زندگیش انجام بده. اما نه بیدار شدنی که قراره بعدش برید سر کار. صبح بهترین موقع از روزه و من خودم ترجیح میدم بهترین زمانم رو برای خودم بذارم. نه برای بقیه.
بیدار بشید.
صبحانه بخورید.
اگر نمیتونید میوه بخورید.
قهوه و چایی ناشتا هم میچسبه، فقط باید عادت کنید.
بعدم یکی از آهنگ های ویوالدی رو پخش کنید و با روشن کردن یه عود سعی کنید
طعم و بو و حس خوب رو با هم امتحان کنید.
یکی از آهنگ های دوست داشتنی ویوالدی رو گوش بدید.
سیصد و شصت و پنج روز زمان زیادی است برای نداشتن کسی.
امشب سالگرد آخرین شبی است که یتیم نبودم.
سال قبل، صبح روز دوم آذر از خواب که بیدار شدم هزار تا زنگ و پیام از افراد مختلف روی گوشی ام بود.
اسم ها هیچ ربطی بهم نداشتند.
اولین جمله ام بعد از بیدار شدن این بود که به نوید گفتم : ظاهرا اتفاق خوبی نیفتاده .(دست هام میلرزیدند)
لباس هامو که میپوشیدم هنوز کسی چیزی به من نگفته بود اما انگار که همه چیز را فهمیده بودم؛ پیرهن مشکی ام را گذاشتم روی لباس ها و بعد رفتم.
خانه ما دالان دارد، تا تمام شدن این دالان دو سال پیر شدم.
در را باز کردم و دومین جمله ام این بود : بابام تموم کرد؟
ای کاش هیچوقت این سوال را نپرسید که اصلا حال خوبی ندارد. به خصوص وقتی جوابت را نمیدهند و مجبوری بلند تر بپرسی.
این صحنه را دیده بودم. توی بیمارستان پسری دستش را گذاشت روی سرش و با گریه گفت : بابام مُرد، بابام ... مُرد ...
وقتی افتادند به جان پدرش که برگردد، من توی اتاق بودم، و بابا زیر دستگاه تنفس به زور زمزمه میکرد: نگاشون نکن که هول نکنن..
کلا وقتی کسی نزدیک آدم میمیرد آدم هول میکند.
نه مرده ها ترسناکند نه مرگ. اما تمام شدن یک نفر که میلیون ها خاطره پشت چشم هاش (به خصوص چشم های میشی رنگ بابام )دفن کرده وحشتناک ترین صحنه ای است که بار ها با همین چشم هام دیده ام. این ها خاطره گویی نیست، اینها حرف هایی است که یک جایی توی سرم جمع شده اند و من نمیدانم باید چه برنامه ای برایشان بریزم.
من یک سال است که صبر کرده ام ببینم تمام میشود این گُه ترین حال دنیا ؟ حالا یک سال است.. تمام نشد..تمام نمیشود.. از دست دادن را نمیتوان تمام کرد.
هیچ کس اندازه من سعی نکرده از دست دادن را فراموش کند.
نشد.
من آدمی نبودم که اینطور باشم..
این یک سال برای من یک دالان بود،
مثل دالان خانه مان،
من خیلی پیر شدم ..
خیلی بیشتر از یک سال ..