دیوار های مینیمال

Minimal as Reality

۱۷ مطلب توسط «بچه دهاتی» ثبت شده است

ببین چگونه در زیر آب زار میزنم

سیصد و شصت و پنج روز زمان زیادی است برای نداشتن کسی.

امشب سالگرد آخرین شبی است که یتیم نبودم.

سال قبل، صبح روز دوم آذر از خواب که بیدار شدم هزار تا زنگ و پیام از افراد مختلف روی گوشی ام بود.

اسم ها هیچ ربطی بهم نداشتند. 

اولین جمله ام بعد از بیدار شدن این بود که به نوید گفتم : ظاهرا اتفاق خوبی نیفتاده .(دست هام میلرزیدند)


لباس هامو که می‌پوشیدم هنوز کسی چیزی به من نگفته بود اما انگار که همه چیز را فهمیده بودم؛ پیرهن مشکی ام را گذاشتم روی لباس ها و بعد رفتم.

خانه ما دالان دارد، تا تمام شدن این دالان دو سال پیر شدم.

در را باز کردم و دومین جمله ام این بود : بابام تموم کرد؟

ای کاش هیچوقت این سوال را نپرسید که اصلا حال خوبی ندارد. به خصوص وقتی جوابت را نمی‌دهند و مجبوری بلند تر بپرسی.

این صحنه را دیده بودم. توی بیمارستان پسری دستش را گذاشت روی سرش و با گریه گفت : بابام مُرد، بابام ... مُرد ...

وقتی افتادند به جان پدرش که برگردد، من توی اتاق بودم، و بابا زیر دستگاه تنفس به زور زمزمه می‌کرد: نگاشون نکن که هول نکنن..

کلا وقتی کسی نزدیک آدم می‌میرد آدم هول می‌کند. 

نه مرده ها ترسناکند نه مرگ. اما تمام شدن یک نفر که میلیون ها خاطره پشت چشم هاش (به خصوص چشم های میشی رنگ بابام )دفن کرده وحشتناک ترین صحنه ای است که بار ها با همین چشم هام دیده ام. این ها خاطره گویی نیست، اینها حرف هایی است که یک جایی توی سرم جمع شده اند و من نمیدانم باید چه برنامه ای برایشان بریزم.

من یک سال است که صبر کرده ام ببینم تمام می‌شود این گُه ترین حال دنیا ؟ حالا یک سال است.. تمام نشد..تمام نمی‌شود.. از دست دادن را نمی‌توان تمام کرد.

هیچ کس اندازه من سعی نکرده از دست دادن را فراموش کند.

نشد.

 من آدمی نبودم که اینطور باشم..

این یک سال برای من یک دالان بود، 

مثل دالان خانه مان،

من خیلی پیر شدم ..

خیلی بیشتر از یک سال ..

  • ۲ نظر
    • بچه دهاتی
    • پنجشنبه ۱ آذر ۹۷

    برای نداشته هایم



    اینکه شروع کرده ام به نوشتن وبلاگ به این خاطر است که برگشته ام به خاطراتم،
     به روزهای پانزده تا هژده سالگی ام که همه زندگی ام در وبلاگم بود و کامنت ها و دوست هایی که هیچ وقت ندیدمشان.

    از همان روز ها باد توی سرم بود،
     چند وقتی میچسبیدم به کاری و یهو هم تمام میکردم همه چیز را، 
    اما عادت خوبم این بود که اثرات چیزی را از بین نمیبردم. 
    من همه چیز را نگه میدارم برای روزهایی که وقت قضاوت کردن گذشته ام میرسد.
    هی نگاه میکنم به چیزهایی که باقی مانده و خاطرات را زنده میکنند. 
    چند تا جعبه و سررسید و یادگاری و ... توی کمدم هست که این کار را انجام میدهند.
     اصلا خاطره سازی یک هنر است که من خیلی خوب بلدم .


    اگر کسی هست که این متن را بخواند و بخواهد حرف بزند
     از خاطره هایی که از ذهنش نرفته اند و نمیروند 
    لطفا بیاید کمی حرف بزند من نشسته ام برای گوش دادن.
  • ۲ نظر
    • بچه دهاتی
    • چهارشنبه ۳۰ آبان ۹۷

    صدا در تاریخ



    صدا در تاریخ را که در ذهنم تکرار میکنم حس میکنم قرار است یک مقاله علمی را بلغور کنم.
    نه، من میخواهم یک تجربه از روز های بیست و سه سالگی را به اشتراک بگذارم.
     من موسیقی را خیلی دوست دارم. شده است که چند هفته روزی سه چهار ساعت موسیقی دیده ام و گوش سپرده ام.
    یعنی نشسته بودم روبروی صفحه لپ تاپ و نگاه میکردم به دست هاشان که کشیده میشدند روی سیم ها .. 

    فاز اخیر بیشتر به دست موسیقی آنور آبی بود. اسمش را گذاشته اند راک و متال . من پست راک را انتخاب کرده ام ..مدت هاست ..
     و مدام هم هندزفری به گوش بوده ام.

    مسئله اساسی این بود که وقتی گوش میدادم به صدای ساز ها
    با سرعت نور فکر میکردم و مدام از خودم میپرسیدم
    اگر تو نوازنده گیتار برقی میشدی هرگز این موسیقی به ذهنت می‌خورد؟

     تو این نقاشی را می‌کشیدی اگر نقاش بودی؟

     تو اگر در روسیه بودی می‌توانستی شانه به شانه داستایفسکی بنویسی؟ 

    هزار هزار سوال در همین قالب !

    این که الان می‌گویم را خیلی وقت است که نگه داشته و گذاشته ام برای وقتی که همه چیز محیا شد. 


    من هزار بار همه ی این صدا ها را ساخته ام ..

    هزار بار شنیده ام ..

    هزار بار زیسته ام ..

    هزار بار ..

    نمیدانم فهمیدید منظور از صدا در تاریخ چیست یا نه؟

  • ۱ نظر
    • بچه دهاتی
    • سه شنبه ۲۹ آبان ۹۷

    انار

    مگر میشود زندگی مرا آشفته آفریده باشد ؟
    خدای دانه های انار ؟

    انار
  • ۱ نظر
    • بچه دهاتی
    • دوشنبه ۱۸ تیر ۹۷

    زور نزن

    تا به حال به این فکر کردید چرا باید همیشه بعد از اینکه 

    از خواب عصر بیدار میشید حتمن چایی یا قهوه بخورید تا

     برگردید به حالت اولیه یه آدم معمولی ؟ کی به ما یاد 

    داده اینطوری باید حتمن عصر رو شروع کرد ؟ یا حتی خود 

    خواب بعد از ظهر ؟ یا چایی بعد از غذا ؟ یا سیگار بعد از

     چایی ؟ یا گوش دادن به موزیک توی اتوبوس و موقع 

    پیاده روی ؟ چرا باید یه مسیری رو پیاده راه بریم تا 

    برسیم به دکه یا کافه تا یه نوشیدنی بگیریم و از 

    عصرمون لذت ببریم ؟ مشکل چایی یا قهوه یا سیگار

     نیست ، مشکل اینه که ما خودمونو مجبور کردیم اینقدر

     اذیت کنیم خودمونو تا به مرحله ای برسیم که بتونیم

     از لحظه لذت ببریم .

  • ۰ نظر
    • بچه دهاتی
    • يكشنبه ۱۷ تیر ۹۷

    خاکی ها..

    ندیده ایم آیینه ای چون لباس خـــــاکی ها

     

    همان قبیله ای که بودند غرق پــــاکی ها

     

    دلیل غربتشان اهل خـــاک بودن ما است

     

    نه بی مـزار شدن ها ، نه بی پــلاکی ها

     

    به آسمان که رسیدند ، رو به مـا گفتند :

     

     زمین چقدر حقیر است ، آی خاکی‌ها!!!

    شهید

  • ۰ نظر
    • بچه دهاتی
    • دوشنبه ۲۰ آذر ۹۱

    - - مرگ - -

    دکتر گفت :
    "متاسفانه دیگر برای شما نمی توانم کاری انجام بدهم ، برو خارج از کشور شاید امیدی باشد!"
    با این بیماری لا علاج هر لحظه مرگ را به چشم می دیدم . بلیت و ویزا آماده شد ، سوار هواپیما شدم .. در آسمان موتور های هواپیما از کار افتاد ! .. خلبان گفت : "فقط یک معجزه می تواند ما را نجات دهد" ..
    هواپیما با کله سقوط کرد در اقیانوس آرام!!‌.. اما از شانس خوب من زنده ماندم و یک قایق موتوری به دادم رسید ! .. اما باز هم به دلیل سرعت زیاد قایق چپه شد !‌ .. گفتم : "اینجا دیگه آخر خطه!" .. که ناگهان دستم به یک تکه تخته خورد ! .. آن را چسبیدم و هفت شبانه روز گشنه و تشنه میان اقیانوس روی آن لمیده بودم تا روز هشتم یک کوسه ی از من گرسنه تر متوجه من شد ! ، آرام آرام آمد تا من را یک لقمه ی چپ کند .. که از آسمان هلی کوپتری (همان بالگرد خودمان!) سر رسید و خدمه ی آن یک گلوله توی مغز کوسه زد و مرا نجات داد ! .. نفس عمیقی کشیدم و خدا را شکر کردم..
    وقتی هلی کوپتر به شهر رسید مستقیم رفت تا روی سقف بیمارستان بنشیند .. تا آمد بنشیند پره های آن گیر کرد به سیم های برق و همه را خشک کرد به غیر من !‌.. چون من پتو دور خودم پیچیده بودم و زنده ماندم !
    پزشک های خارجی شروع کردند به آزمایشات گوناگون و بعد هم گفتند: "شما خیلی خوش شانسی !‌، چون دیگر نشانه ای از بیماری نداری ! " .. و من خوشحال و مسرور جفتک زنان به خیابان پریدم .. که ناگهان زمین و زمان شروع کرد به لرزیدن !‌.. خلاصه این که زلزله آمد و سقف بیمارستان به کف زمین چسبید ! .. اما من بیرون بودم و زنده ماندم ! تنها نیش تیز یک پشه پشت گردنم را سوزاند! .. داشتم پشت گردنم را می خاراندم کهع عزرائیل آمد و گفت : "مرد حسابی‌! ، ببین چه الم شنگه ای راه انداختی ! .. مردن که این همه قرتی بازی نداره ! .. حتی در افسانه ها هم این قدر قهرمانان جان سخت نیستند ..! اما بهت مژده بدم ! .. پشه ای که پشت گردنت رو زد از نوع تسه تسه بود و فقط سه ثانیه زنده ای !! ..
    سه ثانیه گذشت و من انگار هنوز نمرده ام !! .. بله درسته ! .. نمرده ام !

    شــــــتــــرق ! .. ببخشید !‌، پس گردنی عزرائیل بود ! .. یعنی باید می مردم !

    و من مردم ...

  • ۱۰ نظر
    • بچه دهاتی
    • چهارشنبه ۲۳ تیر ۸۹